Move on
برشی از یک قسمت زندگیم که به لحاظ زمانی خیلی هم دور نیست رو بخاطر آوردم و ناخودآگاه تماماً لبخند شدم .
وقنی دوخت آخرین کیفم تموم شد ساعت ۵ ونیم عصر شده بود. (دوخت و مونتاژ قسمت آخر کار نیست و بعد از اون تمیز کاری و ریزه کاری و رنگ لبه و سمباده ش میمونه)
همین دیروز بود دیگه . درست ۶ روز از وقتی که خلق کردنش رو شروع کردم گذشته بود .
آلارم گوشیم داشت خودکشی میکرد اما توان خاموش کردنش رو نداشتم . فقط با صداش پرت شدم به دو روز قبل که بعد از ظهر همین ساعت و با همین آلارم از خواب بیدار شدم تا دوخت کیف رو ادامه بدم . حالا ۳۵ ساعت میشد که نخوابیده بودم.
حس رهایی داشتم . از اتاق زدم بیرون .نفس عمیق کشیدم و وسط هال پیش مامان بابا، کف زمین ولو شدم .
به کیف نگاه میکردم و حس تنفر داشتم ، حس خستگی و رنج. درد تمام بدنم رو محاصره کرده بود ، نه قلنج شکوندن های بابا فایده داشت نه ماساژ های خواهرم.
این شیش روز عین فیلم گذشت از جلوی چشمام . پلکامو گذاشتم رو هم . ازش متنفر بودم اما بغلش کردم و حس خوب تموم شدن این کیف لعنتی داشت منو میبرد بالای بالا ...
بهش گفتم ممنون که تموم شدی . ممنون که سبکم کردی ، آرومم کردی ، مرسی که متولد شدی و فهمیدم که میتونم ،فهمیدم میتونم با خلق کردن خودم باشم . خود ِ واقعیم .
الان آرومم. نشستم رو تخت ، چایی خرما میخورم و عکس مشتری هامو ادیت میکنم . دیشب خوابیدم و امشب هم میخوابم . حالا یکی از کارام تیک خورده ، کیف کنارمه . همه دوست دارن این محصولِ خلق شده با دستای منو.
اوضاع خوبه و حتی لذت بعد اون سختی بهترش میکنه .
یه روز دیگه میاد و من هر چی که بهم گذشته رو فراموش میکنم و ازین اتفاق ها فقط و فقط یه اخم یا لبخند به جا میمونه :)
*صبح شد :)