ساعت 3 نیمه شب سوم تیر 1392
شب از نیمه گذشته؛
سرم را روی بالش گذاشتم و سعی
میکنم بخوابم ،اما نمیدانم بار چندم است که از این پهلو به آن پهلو میشوم و خوابم نمیبرد. تکرار جمله ی بظاهر ساده ای که او بهم گفت ذهنم را درگیر کرده و خوابم را
آشفته..باید اعتراف کنم هیچ وقت انقدر عمیق به مفهومش پی نبرده بودم..آنطور که او
من را به درکش نزدیک کرد
روز های سختی را پشت سر گزاشتیم و شاید روز های
سخت تری پیش رو داریم؛ بخاطر شرایط خاص این روز ها همه ما یک جورایی ناخواسنه و بی
اختیار کلافه ایم و عصبی و شاید بیشتر از هر وقت دیگه شکننده...
ایبگم.مین جمله رو شاید بار ها و بار ها شنیده
باشیم؛یک ضرب المثل تکراری یا شاید یک جمله ی کلیشه ای که(( این دنیا خیلی کوچک
است)) اما شرایط این روزای ما مصداق واقعی
کوچکی این دنیا با بزرگیشه...
با خودم فکر میکنم وقتی فاصله بودنو نبودنمان
فقط به اندازه ی یک نفس است ؛ و هیچ کس از
بودن و نبودنش در ساعتی بعد خبر دار نیست..تموم حجم باورم حرفشو تایید میکنه که
دنیا خیلی کوچیکه...
اونقر کوچک و بی ارزش که نمی ارزد از کسی که دوستش
داری ناراحت شوی که به دل بگیری.
وقتی که دستم رو گرفت توی چشمانم خیره نگاه کرد
و ملتمسانه گفت:: فقط میخوام یک چیز به توبگم
میخوام بگم این دنیا خیلی کوچک و بی
ارزشه و ارزش نگه داشتن غمو غصه رو نداره اون هم از ادم هایی که دوستمون دارند....
جمله اش تکانم داد.....راست میگفت کی میداند یک
لحظه دیگر هست یا نه؟
می خواهم بگویم گاهی برای فهمیدن ارزش یکدیگر
خیلی دیر به خودمان می آییم؛هرچند عبورزمان این واقعیت را بار ها و بارها به چشم های آن روز هایم ثابت کردن.... با تمام
اینکهخیلی مراقبم و کینه ای نیستم و صبورم اما باز هم گاهی غرق همان غفلت ناخوانده زمان حال میشوم...
می دانید؟ از خودم میپرسم چه کسی می داند آنچه
میخواستم و از دست دادم چیزی بوده که
واقعا برایم بهتر بوده؟
اون چیزی که درستی مقصدمان را تایید میکند قطعا
احساس دیروز ما نیسن..گاهی عواقب تلخ رسیدن به اون چه عالی میدانستیم و میخواستیم
تا انتهای راه زندگی گریبانگیرمان می شود بدون درک نعمت رهایی که اگر رخ میداد.با
ما میماند.
پیامش مرا به این نتیجه رساند که :
خدایا برای آنچه بر من ارزانی داشتی و برای هر
آن چه صلاحم ندانستی و بر من عطا نکردی باید
به یک میزان و صمیمانه سپاس گزار و شاکر باشم
.....
:. ن