بعد از ابر ...

در آغوشــ آسمان رازیستـــــــــــ

بایگانی

۱۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

کم نگوی اما گزیده گوی

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۳۰ ب.ظ

وقتی کتاب قورت نمیدم ,فیلم نمیخورم , شبا تا صبح خیال بافی نمیکنم و یواشکی تو کتابخونه ی مامان لابه لای کتابا وول نمیخورم ؛ کمتر حرف میزنم , کمتر  (واقعی) مینویسم و کمتر نظرات عاقل اندر سفیهانه میدم. یحتمل با این اتفاق بیشتر احساس سبکی دارم  چون بیشتر میشنوم و بیشتر یاد میگیرم .

وقتایی که بی توجه به پیرامون نان استاپ داریم نطق میکنیم و واضح تر بگم تو هر  زمینه ای داریم نطق میکنیم حواسمون هست که این عطش بیشتر حرف زدن و نطق کردن , ما رو مجنون و بی اختیار میکنه و باعث میشه دیگه حرفای کسی رو گوش نکنیم ؟ اصلا اگه دقت کنید میبینید دیگه گوش نمیکنیم که بفهمیم بلکه داریم گوش میکنیم که جواب بدیم !

گاهی اوقات احتمال اینکه "خودمون" باشیم به حداقل میرسه و دقیقا حرف زدن همین موقع هاست که خطرناک میشه .

من الان "هستم" , اما اگر زبون باز کنم دیگه "خودم" نیستم , شدم یه فرد موج سوار که عین یه دستگاه زیراکس و با تکیه بر شعار "خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو " چشمامو بستم و بیخبر از همه جا دهن باز کردم و نطق سر دادم و دارم  رو نظریه های روشنفکرانه اسکی میرم .


  • نگین ...

یادداشت شماره ی صدو فلان...

سه شنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۱۴ ق.ظ

بنظرم شهرزاد فقط یه فیلم نیست بلکه یه فرصت و بهونه س که هر دوشنبه غمای تلمبار شده ی توی دلمون رو خالی کنیم .

  • نگین ...

رقابت

شنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۶، ۰۲:۵۴ ق.ظ

یه مسابقه ای هم هست موقع امتحانات تو دانشگاه , که هر کی زودتر بگه" وااای من هیچی نخوندم "برنده میشه اصولا !

Crazy, Stupid, Love

دوشنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۱۱ ق.ظ

خیلی طول کشید تا به بچه های اتاق بفهمانم یک دختر خنگ  واقعا جذاب و دوست داشتنی نیست . که باز هم افاقه نکرد و نهاینا تنها کاری که از دستم بر آمد این بود که دستور دادم توی یه تکه کاغذ 20 بار بنویسند دختر ِ زرنگی که بداند کی خنگ باشد جداب تر است . 


one day

شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۱:۲۲ ق.ظ

نمیدونم این درد ِ مضحک چیه که با ولگردی توی اینستا و هروکر با دوستا کنار میاد آما با باز کردن جزوه ی نورپردازی و فیزیک نور خودشو به رخ من میکشه و هیچ مسکنی روش جواب نمیده . بالاخره اون روزم میاد که درس و پایان نامه ی کوفتی میفهمن رییس کیه ، اون روز خیلیا رو زخمی میکنم.

  • نگین ...

کنسرو غول

پنجشنبه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۵۱ ق.ظ

شاید هرکسی یه بعد پنهان داشته باشه تو دلش یا ذهنش ,که توی اون بُعد از یه چیزی میترسه یه چیزی که تلفیق شده از غم و ترس که یا میاد رو ,یا یه وقتایی انکار میشه, گاهیم فراموش میشه . میخواد  مرگ باشه , ارتفاع باشه , جنگ باشه , افتادن باشه , از دست دادن باشه یا هر چیز دیگه ای که شبیه هیولای سیاه بچگی هامونه . خب منم ازین قاعده مستثنی نیستم منم مثل بقیه یه چیزی دارم که ازش میترسم یه چیزی که غول ِ ماجرای زندگیمه و بعضی روزا ازون ته فکرم میاد رو . نه میتونم فراموشش کنم نه انکارش کنم و نه ازش فرار کنم . مث یه تاریکی ضعیف ته یه چاه روشن. همینقدر متضاد همین قدر عجیب .


  • نگین ...

اعترافات ذهن خطرناک من (3)

سه شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۱۶ ق.ظ

1.راستش هرروزی که قرار است برگردم خوابگاه عین ادمی که فردا امتحان الهی دارد استرس میگیرم و این یک مساله ی طبیعی ست اما خب برای من همیشه حس جدید و عجیب به حساب می آید . مساله ی قابل توجه تر که عجیب و کمی مزخرف و شاید بد باشد ؛  دلتنگی و دوری و بخور بخواب ها و این مسیر خسته کننده ی کوفتی نیست بلکه گاهی غصه میخورم که مامان دیگر توی آشپز خانه نیست و خب من یک تنه به جان چه کسی غر بزنم و بعدش دوتایی قاه قاه بخندیم ؟ یا جای خواهر کوچولویم را چه کسی پر کند و بیاید بشیند توی امار گیری پرسش نامه هایم کمکم کند , آب بیاورد ؛ پفک توی دهانم بگذارد و بعد از سی ساعت قوز نشستن قلنجم را بشکند ؟ بعد اینکه  محمد را از کجا بیاورم و سر به سرش بگذارم و چاقالو خطابش بکنم ؟ و بابا ... و بابا که مثلش نیست ... حتما چند وقت بعد هم که اگر عمه بشوم گویی جانم را میگذارم و میآیم . خلاصه گفتند ز گهواره تا گور دانش بجوی و این صحبت ها نه ؟  فقط وفقط کاش می شد از روی آدم ها یه کپی بگیریم و همه جا باخودمان ببریم ها؟؟


2.آمدم بنویسم . نه دوری , نه دلتنگی , فقط و فقط استفاده ی ابزاری از خانواده توی پروژه و نگاه ِ ابزاری به خانواده به عنوان کاتالیزور در روند پروژه . پایان نامه و.... , امدم طنز بنویسم اما انگار تراژدی شد ! ترک عادت موجب مرض است فکر کنم . بهرحال 8 ساعت بیشتر نیست رسیده ام و این نوشته نیز بی تاثیر از این اتفاق نمیماند .


3.گذشتن و رفتن پیوسته - من خوبم و حالم اما تراژدی نیست اگر نوشته ام تراژدی شد .

  • نگین ...

اللهم انی اسئلک , این انصافه ؟؟

يكشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۴۸ ق.ظ
خداوندا شکمی تخت و با ظرفیتی پنهان عطا کن که  وقتی می آیم خانه و خوراکی های خوشمزه میخورم تغییر های ظاهری وحشتناکی در من ایجاد نشود . بماند که گاهی نفس کشیدن و حتی دیدن خوشمزه جات هم کافیست تا 10 کیلو چاق شوم دیگر خوردنشان بماند, هان ؟؟ 
آه ای خدای خوشمزه جات یه کاری بکن دیگه :(( خب ؟


وای به روزی که بگندد نمک

جمعه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۴۳ ب.ظ

شما آقا پسر گل که 31 سالته ، دهه شصتی هستی (این خیلی مهمه مثلا) , تحصیل کرده ای , استاد دانشگاهی , بچه ی آخری, به روزی و مدرنی , روش زندگیت با خانواده ت متفاوته , همه چی حالیته و غیره؟حداقل از شما انتظار میره خانواده رو توجیه کنی که صبح جمعه زمان خوبی برای خاستگاری نیست , حتی اگه عجله داری و کیس ت در رفت آمده و 80 درصد سال رو خونه نیست و یه شهر دیگه ست ...

خب ؟


+شما 92 تا وبلاگ نخونده نشده رو سر ما که هیچ تو قلب ما جا دارید :)

روایتی بی عین بی شین بی قاف

يكشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۴۲ ب.ظ

آفتاب بود اما نه افتاب کویر . بالاخره تبریزم آفتاب داره خب .این چادر منم انگار کل اشعه هارو تو خودش ذخیره کرده بود .کیفم با وجود دوربین داخلش حدود چندکیلویی میشد و به زحمت داشتیم سربالاییو میرفتیم که برسیم پل هوایی .همین طور که هن و هن کنان میرفتیم بالا و صحبت میکردیم حس کردم شونه م داره از جا کنده میشه .باز دوباره بلند بلند فکر کردم و گفتم حالا فهمیدم این اقاهایی که کیف زنونه دستشونه اصلا چرا دست میگیرن و و تبدیل شدن به یه شوهر فداکار  وتا مدت ها حمل میکنن ش  و لعنت به ما که انقد مسخره شون میکردیم .

دقیقا همینجا ، وقتی کسی متوجه حرفم نشد با یه لحن نعره طور فاطی گفت وااای ینی تو هم از همونا میشی ؟؟؟؟؟ :)) بالاخره با کلی توافق که منم توش نقش نداشتم قرار شد اسمشم باشه علی .

  • نگین ...